محض اطلاع

لحظه ای درنگ کن همین کافی است!!

محض اطلاع

لحظه ای درنگ کن همین کافی است!!

بوی عیدی، بوی مرگ

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

با سلام خدمت خواهران و برادران عزیز و همراهان همیشگی این وبلاگ  

26 اسفند همه مار را به یاد عید نوروز و آمادگی برای تحویل سال و خرید لباس نو و رنگ کردن تخم مرغ های رنگی و سبز کردن سبزه های عید یا شایدم ترانه معروف بوی عیدی که این روزها زیاد شنیده میشود می اندازد 

حتماً در این شهر کوچک هم کودکان سر خوش از لباس های نو و رسیدن سال جدید در کوچه ها مشغول بازی بودند  

حتماً مادران به سبزه هایی که قرار بود سر سفره ی هفت سینشان باشد آب میدادند  

و حتماً همه خوشحال بودند بعد از پیروزی عظیم والفجر 10  

ولی از نامردان انتظار نداشته باشیم که جوانمردانه پیکار کنند چنانچه نکردند و نخواهند کرد  

و کینه و بغض خود را بر سر مردم بی دفاع و کودکان بی گناهی که فقط جرمشان این بود که اهل حلبچه   بودند  

 

پرده اول: رفته بود از جنگ عکاسی کند. بادکنک‌های رنگین همراه داشت؛ خودش هم نمی‌دانست چرا؟ آن هم زیر خمپاره و توپ عملیات والفجر 10! 

 

 

پرده دوم: پیرمرد سال ها نذر کرده بود تا صاحب فرزند شود. حالا خانه اش پر شده بود از صدای گریه؛ هنوز خندیدن نمی دانست نوزاد. می خواست فردا او را ببرد تا عکسی از او به یادگار بگیرد. قاب عکس هم خریده بود....(بقیه در ادامه مطلب)

 
پرده سوم: «علی شیمیایی» در عراق، فرمانده عملیات بود. آن شب فرماندهان بار دیگر نقشه جنگ را مرور کردند. خلبان ها در کابین نشستند. سنگینی ستاره هایی که قرار بود پس از عملیات بر دوش خلبان ها فرود آید، حس خوشایندی داشت! 
 
پرده سوم:به «احمد ناطقی» خبر دادند که به موقعیت «حلبچه» برود برای عکاسی. به شهری از عراق که به دست نیروهای ایرانی افتاده بود. احمد راه افتاد با کوله، دوربین و ماسک! خبرگزاری خواسته بود که عکس ها را سریع ارسال کند.  
پرده چهارم: نوزاد شیر نوشید. لباس نو پوشید. پدر با هر نگاهش به کودک، غم جنگ و جهان را از یاد می برد. دوباره به قاب خالی عکس چشم دوخت. 

  

پرده پنجم:عمر خاور کودکش را بغل کرد. علی شیمیایی خونسردانه فرمان حمله داد. خلبان ها ماشه را فشردند. بوی لیمو آمد در آن صبح بیست وششمین روز اسفند 1366. «گاز خردل» هدیه نوروزی صدام بود به شهروندان کرد! تمام شهر، لیمو را نفس کشید. 5000 نفر بر زمین سرد و سوخته افتادند بی هیچ شکایتی! 

 

پرده ششم: احمد به حلبچه رسید؛ انتظارش را هیچ نداشت؛ گویی مردم خوابشان برده بود در کوچه و خیابان. مبهوت از کوچه ها عبور می کرد؛ به هر کودک زنده که رسید بادکنکی داد! تا این که به نوزادی رسید که خنده را تازه آموخته بود. پدر، خود را سپر او کرده بود به امید... انگشت لرزان عکاس، شاتر دوربین را فشرد. نخستین عکس نوزاد در قاب وجدان جهان جای گرفت! عمر خاور و کودکش شدند شناسنامه شهر و5000 شهید بی شناسنامه. 

  

پرده آخر: علی شیمیایی اعدام شد. خانه عمر خاور را موزه کردند. حمیده کوچک که حالا بزرگ شده، هنوز چشم انتظار برادرش مانده است. احمد ناطقی عکس هایش را بعدها چاپ کرد. خبرگزاری اما هنوز منتظر عکس های جدید از جنگ هایی دیگر است. 

  

 

منابع :‌برداشت آزاد از مقاله تصویری در قاب وجدان جهان نوشته سامان عابری در سایت جام جم آنلاین http://www.jamejamonline.ir 

تصاویر بر گرفته از عکس های گرفته شده توسط احمد ناطقی

نظرات 1 + ارسال نظر
سرباز آقا چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 22:16 http://hafttape.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد